کودک چه غریبانه در کنج مالرو نشسته بود ، دستانش برای چانه ی کوچکش تکیه گاهی پولادین ساخته بود . هر چند بادهمبازی موهایش بود اما خودش به باد اعتنایی نداشت . کودک همچنان به مالرو چشم دوخته بود .لباسش به نازکی گلبرگ های شقایق می ماند و سردی هوا همچون تازیانه ای بی رحمانه بر صورت یخ زده اش میکوفت . با وجود کوچک بودن سال های عمرش ترس در چهره اش نقش بازی نمی کرد و فقط چشمانش دریایی از امید و انتظار بود . شاید نمی ترسید چون دو قدم آن طرف تر بید مجنون سر خم داشت . کودک همچنان به مالرو چشم دوخته بود ، خورشید در انتهای مالرو غرق می شد اما کودک همچنان به مالرو چشم دوخته بود
:: موضوعات مرتبط:
دل نوشته ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0